هر نوشته ای که از دکتر سروش می خوانم به او حسودی ام می شود که چرا من زبان مادری ام مثل او ، مثل موم در دستم نیست؟ چرا نمی توانم ایده های خودم را با روشن ترین و بهترین واژه ها بنویسم.
البته که هر کس با هر کیفیتی که می نویسد ، سبک خاص خودش را دارد. مثلن همین که او لابه لای حرف ها و نوشته هایش ، همیشه از اشعار مولانا و حافظ و سعدی استفاده می کند. سبک نگارشش هم ترکیبی است از نثر اواخر قاجار و تاریخ بیهقی و ... .
اما شاید خود ِاو هم انتظار خودش از خودش ، خیلی بیش تر از این ها باشد. شاید او هم خیلی وقت ها نتواند افکارش و احساساتش را ، با آن کیفیتی که خودش دوست دارد ، بگوید و بنویسد. مخصوصن این که سروش آدم ِ رمانتیکی هم هست و قلمی کردن احساسات واقعن کار ِ سختی است.
البته که همه ی ما در پی ِوضعیتی بهتریم.
شعر های فروغ در حد ِخیلی زیادی برانگیزنده ی احساسات است ، ولی با این حال مگر فروغ نگفته بود :
... عیب کار ِمن این است که هنوز همه ی آن چه را که می خواهم بگویم ، نمی توانم بگویم ... .
شما در برابر رفتار و پنداری مسامحه می کنید که با باور و پندارتان متفاوت است. یعنی خود ِهمین مدارا کردن ِشما این پیام را برای دیگران دارد که : به تو احترام می گذارم ، هر چند که رفتار و پندار تو را قبول ندارم ، و خودم طور دیگری فکر و رفتار می کنم. یعنی مدارا با کسی، به معنی پذیرفتن ِ درستی ِ رفتار او نیست.
وقتی درباره ی مسئله ای مدارا به خرج می دهی ، این یعنی درباره ی چیزی مسامحه می ورزیده ای که آن کار را اشتباه یا نادرست و نابهنجار می دانی.
اگر تو هم ،هم چون آن کس ِدیگر فکر و رفتار می کردی که دیگر مدارا کردن معنا نداشت. چون مدارا یعنی تحمل کردن ِپندار و کردار ِمتفاوتی که از کس ِدیگری سر می زند.
وقتی " مدارا " را به عنوان ِ یک ارزش اخلاقی در روابط با دیگران قبول می کنی ، راحت تر با مردم زندگی می کنی . نه؟
ایده از :
کتاب ِ " تفاوت و تساهل " – رامین چهان بگلو – نشر مرکز