شنبه، مرداد ۲۳

مردان در برابر زنان

كتاب را شهرنوش پارسي پور نوشته و نشر شيرين در سال 1383 چاپ اش كرده. پارسي پور متولد 1324 است . در راديو زمانه برنامه هايي دارد و تا آن جا كه مي دانم در امريكا زندگي مي كند.
ماجرا از زبان احمد نوشته شده. احمد چند دوست دارد : كارو – چيچيني / كتايون / كتي – شمسي - حسين – اسفندياري كه استاد جامعه شناس است – تجلي كه يك معلم بد دهن و تيكه انداز است- محمد زاده كه همكار احمد است و در فكر انداختن خواهرش به احمد است – امامي كه معمار است . چيچيني در گيلكي يعني گنجشك.
داستان چند دوست است، چند دوست قديمي. احمد كه سال ها درلاك خودش مي زيست، سر خريدن يك خانه دوباره از طريق امامي ، رفقاي قديمي را مي بيند . در شب نشيني هاي هفتگي، همه شان آب كه مي بينند، شناگر ماهري مي شوند. آخرين كسي از آن ها كه از زندان آزاد مي شود ، حسين است . هيچ كس جز كارو، از ترس، در زندان به ديدار حسين نرفته بود. اين طور كه پيداست خيلي از مردهاي اين جمع آب خنك خرده اند. زخم خورده اند. گاه ميان شان بحث مي گيرد. اما از كليات فراتر نمي روند. شايد مي ترسند.
روزي حسين در يك تصفيه حساب سازماني چاقويي به زير قلب اش مي خورد. حسين به خانه ي احمد پناه مي برد. از اين جاست كه حسين مركز اين حلقه ي رفاقتي را مي گيرد، و خانه ي احمد پاتوق مي شود. حسين همه را تحت تاثير خودش قرار مي دهد. حتا چيچيني را. چيچيني دختري است آزاد كه البته مي دانست چرا حقوق سياسي مي خواند، چون در كنكور قبول شده بود. چيچيني حسين را ديد و شيفته ي شجاعت حسين شد. چيچيني هم مي خواست مثل حسين كاري بزرگ در زندگي اش بكند.
يك بار حسين به دختر گفت: نمي خواهد كار بزرگي كند، همين كارهاي كوچك كافي است.
حسين نا خواسته بدل به يك رهبر كاريزماتيك شده بود. به خاطر مقاومت اش، ايمان اش، و شجاعت اش. انگار جمع دوستان، حسين را كم داشت. پس از چند هفته حسين بالاخره از خانه ي احمد بيرون مي آيد. اما خبر مرگ اش را رفقا در روزنامه مي خوانند. او به خاطر عضويت در يك گروه منحله كشته شده بود.
شمع محفل كه خاموش شد، باز هم دوستان از هم دور شدند. حتا شمسي. شمسي بيوه زن خياطي ست كه چون رگه اي از ترك بودن در وجودش هست ، تركي بلد ست ، مي خواهد به تركيه مهاجرت كند، چون ديگر دارد اين جا خفه مي شود. چيچيني هم كه مدت ها دو دل بود تصميم اش را گرفت . به آمريكا رفت و درس اش را در اين جا رها كرد.
تاريخ پايان كتاب ، تابستان 1357 است.
اين هم يك ديالوگ كوتاه و قشنگ از اين كتاب 300 صفحه اي. مربوط است به چاقو خوردن حسين:
چيچيني به احمد : خيلي عجيب است، آدم بايد خيلي شجاع باشد
احمد – چرا؟
چيچيني – من اگر چاقو بخورم از ترس سكته مي كنم. آن وقت او[حسين] تا اينجا آمده. تازه حواسش بوده داد و فرياد نكند.
احمد – ترس از مرگ قوي تر است.
چيچيني – منظورت چيست؟
احمد – ممكن است يك وقت بيست تا چاقو تووي تن ات باشد، اما وقتي بداني كه اگر داد و فرياد كني، چاقوي آخر را بهت مي زنند، آن وقت مجبوري ساكت باشي.
چيچيني – به هر حال خوب تحمل مي كند

هیچ نظری موجود نیست: