سه‌شنبه، شهریور ۹

برمنار آشنايی ها نمی سوزد چراغی


همين قفس برگير تا اين نفس باقی است ما را
اين یقين سينه سوزم بس که در حبس گمانم


خاک ما را خرم از لبخند ِباران خيز خود کن
بين که خاری خسته جان از خنجر خشم خزانم


بر منار آشنائی ها نمی سوزد چراغی
آتش اندر تيرگی افتد که آتش زد به جانم


ای بهار عاشقی گرمای تابستانيت کو؟
که خزان گرد زمستان خيمه زد بر آشيانم


به کجای اين شب آويزم قبای ژنده ام را؟
آفتابی، اختری، ماهی نمی پرسد نشانم؟


سينه مالامال در دست ای دريغا غمگساری
دل ز تنهائی به جان آمد خدا را دلستانم


از نگاه شور ديوان تلخم ای شيرين وزين پس
شعر خود را در شراب چشم هايت می نشانم


در نگارستان معنا صد عبارت می نگارم
کز شبستان نگاهت یک اشارت واستانم


خلاصه اي از شعري به همين نام از
عبدالکريم سروش .

هیچ نظری موجود نیست: