سه‌شنبه، شهریور ۹

برمنار آشنايی ها نمی سوزد چراغی


همين قفس برگير تا اين نفس باقی است ما را
اين یقين سينه سوزم بس که در حبس گمانم


خاک ما را خرم از لبخند ِباران خيز خود کن
بين که خاری خسته جان از خنجر خشم خزانم


بر منار آشنائی ها نمی سوزد چراغی
آتش اندر تيرگی افتد که آتش زد به جانم


ای بهار عاشقی گرمای تابستانيت کو؟
که خزان گرد زمستان خيمه زد بر آشيانم


به کجای اين شب آويزم قبای ژنده ام را؟
آفتابی، اختری، ماهی نمی پرسد نشانم؟


سينه مالامال در دست ای دريغا غمگساری
دل ز تنهائی به جان آمد خدا را دلستانم


از نگاه شور ديوان تلخم ای شيرين وزين پس
شعر خود را در شراب چشم هايت می نشانم


در نگارستان معنا صد عبارت می نگارم
کز شبستان نگاهت یک اشارت واستانم


خلاصه اي از شعري به همين نام از
عبدالکريم سروش .

یکشنبه، شهریور ۷

كيفر

هفته پيش با جواد رفتيم ديدن " كيفر ".
يه كم مثل فيلم هاي شرلوك هولمز بود! البته ايراني اش. تا اوم آخر آخراي فيلم معلوم نشد چه كاسه اي زير نيم كاسه است.
به قول جواد تله فيلم خوبي بود !!

شنبه، شهریور ۶

ديشب

ديروز كاش استقلال مي باخت. ولي وجدانن بازي خيلي قشنگي بود . همه بازي يه طرف فيلم برداره هم يه طرف. هي فرط و فرط از ماه فيلم مي گرفت.

دوشنبه، شهریور ۱

مباركه خانم ابتكار !

بالاخره آزادي كار خودش را كرد و خانم ابتكار از پرشين بلاگ به Blogspot آمد.
اين هم آدرس سايت نو :

به قول يكي از رفقا، اول فيتر شدن سايت اش مبارم و بعد خانه ي نو!

شنبه، مرداد ۳۰

مسخره ي پر فروش

چند هفته پيش با دو تا از رفقا رفتيم و " افراطي ها " ديديم. با اولين نگاه به پوستر فيلم ، به ياد اخراجي ها افتادم. مخصوصن اين كه اكبر عبدي و ارژنگ امير فضلي و يك نفر ديگه ، سه تا از لات هاي اخراجي ها بودند كه در افراطي ها هم هستند، تقريبن با همان نقش ، البته اين بار در زندان نه در جنگ.


امير فضلي نويسنده ي فيلم است!


افراطي ها داستان چند نفر نيست. چند داستان تك نفره است كه به طور مسخره اي داستان ها سر هم بندي شده اند.

اول هاي فيلمخنده ناك است. اما از وسط هاي فيلم به بعد منتظر بودم كه كي فيلم تمام ميشه؟


افراطي ها تا به حال 1.5 ميليارد فروخته. 900 ميليون در شهرستان ها و 600 ميليون در تهران.

تهيه كننده و كارگردان اش ديشب در برنامه ي فريدون جيراني ، مي گفتند كه اين فروش بالا، يعني اين كه فيلم موفق بوده و مردم راضي اند.

يك مثال نقض اين حرف خود من و رفقاي من و خيلي ديگه از كساني كه فيلم را ديدند و آخرش گفتند : چي بي خود بود! مسخره بود. و...

واقعن از مسخره ترين فيلم هايي بود كه تا به حال ديدم.


هنگامه

به نظرم هنگامه از آن خواننده هاي آينده داره. تا حالا دو تا آلبوم بيرون داده. يكي ارتش صلح و اون يكي رو اسمشو نمي دونم. شايد يكي بشه مثل مهستي يا هايده.

شنبه، مرداد ۲۳

مردان در برابر زنان

كتاب را شهرنوش پارسي پور نوشته و نشر شيرين در سال 1383 چاپ اش كرده. پارسي پور متولد 1324 است . در راديو زمانه برنامه هايي دارد و تا آن جا كه مي دانم در امريكا زندگي مي كند.
ماجرا از زبان احمد نوشته شده. احمد چند دوست دارد : كارو – چيچيني / كتايون / كتي – شمسي - حسين – اسفندياري كه استاد جامعه شناس است – تجلي كه يك معلم بد دهن و تيكه انداز است- محمد زاده كه همكار احمد است و در فكر انداختن خواهرش به احمد است – امامي كه معمار است . چيچيني در گيلكي يعني گنجشك.
داستان چند دوست است، چند دوست قديمي. احمد كه سال ها درلاك خودش مي زيست، سر خريدن يك خانه دوباره از طريق امامي ، رفقاي قديمي را مي بيند . در شب نشيني هاي هفتگي، همه شان آب كه مي بينند، شناگر ماهري مي شوند. آخرين كسي از آن ها كه از زندان آزاد مي شود ، حسين است . هيچ كس جز كارو، از ترس، در زندان به ديدار حسين نرفته بود. اين طور كه پيداست خيلي از مردهاي اين جمع آب خنك خرده اند. زخم خورده اند. گاه ميان شان بحث مي گيرد. اما از كليات فراتر نمي روند. شايد مي ترسند.
روزي حسين در يك تصفيه حساب سازماني چاقويي به زير قلب اش مي خورد. حسين به خانه ي احمد پناه مي برد. از اين جاست كه حسين مركز اين حلقه ي رفاقتي را مي گيرد، و خانه ي احمد پاتوق مي شود. حسين همه را تحت تاثير خودش قرار مي دهد. حتا چيچيني را. چيچيني دختري است آزاد كه البته مي دانست چرا حقوق سياسي مي خواند، چون در كنكور قبول شده بود. چيچيني حسين را ديد و شيفته ي شجاعت حسين شد. چيچيني هم مي خواست مثل حسين كاري بزرگ در زندگي اش بكند.
يك بار حسين به دختر گفت: نمي خواهد كار بزرگي كند، همين كارهاي كوچك كافي است.
حسين نا خواسته بدل به يك رهبر كاريزماتيك شده بود. به خاطر مقاومت اش، ايمان اش، و شجاعت اش. انگار جمع دوستان، حسين را كم داشت. پس از چند هفته حسين بالاخره از خانه ي احمد بيرون مي آيد. اما خبر مرگ اش را رفقا در روزنامه مي خوانند. او به خاطر عضويت در يك گروه منحله كشته شده بود.
شمع محفل كه خاموش شد، باز هم دوستان از هم دور شدند. حتا شمسي. شمسي بيوه زن خياطي ست كه چون رگه اي از ترك بودن در وجودش هست ، تركي بلد ست ، مي خواهد به تركيه مهاجرت كند، چون ديگر دارد اين جا خفه مي شود. چيچيني هم كه مدت ها دو دل بود تصميم اش را گرفت . به آمريكا رفت و درس اش را در اين جا رها كرد.
تاريخ پايان كتاب ، تابستان 1357 است.
اين هم يك ديالوگ كوتاه و قشنگ از اين كتاب 300 صفحه اي. مربوط است به چاقو خوردن حسين:
چيچيني به احمد : خيلي عجيب است، آدم بايد خيلي شجاع باشد
احمد – چرا؟
چيچيني – من اگر چاقو بخورم از ترس سكته مي كنم. آن وقت او[حسين] تا اينجا آمده. تازه حواسش بوده داد و فرياد نكند.
احمد – ترس از مرگ قوي تر است.
چيچيني – منظورت چيست؟
احمد – ممكن است يك وقت بيست تا چاقو تووي تن ات باشد، اما وقتي بداني كه اگر داد و فرياد كني، چاقوي آخر را بهت مي زنند، آن وقت مجبوري ساكت باشي.
چيچيني – به هر حال خوب تحمل مي كند

شنبه، مرداد ۱۶

چه تصادفي!!

تاملات نيمه دودي يه پست گذاشته بود كه : وقتي نمردم

من ام يادم آمد كه ...

طي اين دو سه سالي كه پشت فرمان نشستم ، تا به حال تصادف نكرده بودم، هر چند اگه آهسته بري ، آهسته بياي تا گرگه شاخت نزنه در هر صورت گرگه شاخشو مي زنه. اما!

اما هفته پيش،يعني دو روز اول هفته سه بار تصادف كردم !

اوليش كه چيز خاصي نبود. تصادف بود !

دومي توي ميرزاده عشقي يه پژو زد به آينه ي من. كه طبيعتن من مقصر نبودم.

اما سومي . سر ظهر بود. خلوت بود. پامو گذاشته بودم رو گاز و مي رفتم . تووي شكريه بود .

داشتم همين طور مي رفتم كه ديدم يه 206 پارك كرد كنار. بعد موتوري پشت سرش اومد جلوي من كه از كنار پژو رد شه. من به موتوريه نگاه مي كردم كه نزنم بهش. از كنارش رد شدم از كنار موتوري رد شدم. يعني اصلن به چيزي فكر نمي كردم.

بعد جلو رو دوباره نگاه كردم. ديدم سر يه بريدگي يه 206 خاكستري ترمز زد كه دور بزنه.

ترمز او همان ، و ترمز من همان، و بي خيالي من همان ، و تصادف ما دو تا همان !!!!!!!!

تمام اين ماجرا شايد 5-6 ثانيه بيشتر طول نكشيد.

چيزي كه الان براي خودم جالبه اينه كه قبل از تصادف، يه حسي داشتم كه الان ميخاد تصادف بشه !!

تووي هپروت سير مي كردم . اصلن و اصلن به چيزي فكر نمي كردم. در بي حسي تمام . از آن لحظه هاي ناب بود! گاز مي دادم و مي رفتم.

سه‌شنبه، مرداد ۱۲

عصيان بهرام

اين يك خاطره است از بهرام بيضايي

دبستان براي اولين بار عصيان كردم. آن هم در مدرسه ي علامه در چارراه لشگر كه فقط كتك مي زدند.اين مدرسه مديري داشت كه فقط از طريق كتك با ما حرف مي زد.معلمي داشتيم كه اعلام كرد براي عر تعداد غلط ديكته بايد آن را ضربدر خودش كنيم. و به اين تعداد از روي ديكته بنويسيم.يعني به خاطر4 غلط بايد شانزده بار از روي ديكته مي نوشتيم.يا اگر كسي 20 غلط داشت بايد 400 بار مي نوشت.

اما وقتي معلم گفت كه همه فهميدند، من دستم را بلند كردم و گفتم : نه.

گفت چطور نفهميدي؟ گفتم : اين كار درست نيست و اصلن يعني چه؟ چطور يك آدم مي تواند يه شبه 400 بار از روي ديكته بنويسد.

گفت : خفه شو بشين. نشستم.

گفت : تو كه ديكته ات خوب است.

گفتم :من براي خودم نمي گويم

گفت : به هر حال قانون همين است . و شروع كرد به ديكته گفتن .

من ننوشتم. سفيد دادم و صفر شدم. گفت بايد 400 بار از روي ديكته بنويسي. گفتم يكي هم نمي نويسم. گفت حالا مي بينيم. فردا رفتم مدرسه بدون آن كه چيزي نوشته باشم. تمام ساعت چوب را به تن من خرد كرد كه مي نويسي يا نه. من هم گفتم نه نمي نويسم و بالاخره ننوشتم.


غريبه ي بزرگ – زندگي و سينماي بهرام بيضايي – 1383 – نشر ثالث